چادر شب را سرت کن همسفر تا هیچکس
روی ماهت را نبیند آخر اینجا هیچکس ...
مثل رودی راه افتادیم و نجوا می کنیم
زیر لب : ما عاشقیم و غیر دریا هیچکس ...
من تو را دارم همین کافی است ! دخترهای شهر
روزگاری عاشقم بودند و حالا هیچکس ...
آسمانها را به دنبال تو می گشتیم عشق
در زمین پیدا شدی ... جایی که حتی هیچ کس ...
زندگی کشف است ورنه سیب هایی سرخ تر
سالها از شاخه می افتاد اما هیچکس ...
کوله بارت را مهیا کن که فصل رفتن است
مرگ شوخی نیست می دانی که او با هیچکس
این چه شوریست که در دور قمر می بینم
ادامه مطلب...
یکی از صحنههای حماسی زیباشاهنامهی فردوسی رزم رستم سیستانی و اشکبوس کشانی است.
ادامه مطلب...
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
ادامه مطلب...
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By LoxBlog :.
مانگوییم بدومیل به ناحق نکنیم